هفت: گنجه‌ی دیوی جونز

موسیقی متن: ارکید فایر – مای بادی ایز ئه کیج

دیوی جونز همان نوح است. این دیوی جونز را ترسناک‌تر می‌کند. می‌گویند بعد از هزاران سال بالاخره نوح را به دریا انداختند تا بمیرد، ولی پیرمرد سر مردن نداشت. روحش تا کف اقیانوس نشسته است و هرکس را که به آب بی‌افتد را با خود به قعر می‌کشاند. ملوانان از دیوی جونز اسمی نمی‌برند. حتی به دیوی جونز فکر هم نمی‌کنند. اما با این حال ترس از دیوی جونز را می‌شود در چشمان درشت‌شان دید، حتی وقت‌هایی که مَست روی عرشه عربده می‌کشند، با تمام مردانگی مواظبند زیاد به کناره کشتی نروند تا مبادا اسیر دیوی جونز شوند. دیوی جونز گنجه‌ای دارد که روح ملوانانی را که به چنگ می‌آورد در آن اسیر می‌کند. هیچکس تابحال از دیدار دیوی جونز جان سالم به در نبرده است تا بتواند برای دیگران تعریف کند که چه شکل دارد.

دویست و دوازده روز است که هر روز روی لبه‌ی این عرشه ایستاده‌ام، هر روز یک پایم را بالا گذاشتم و دستم را به طناب بادبان گرفته‌ام و گذاشته‌ام باد آرام آب را به صورتم بنوازد، امشب ولی طوفانی‌ست. باران به صورت مردان روی عرشه شلاق می‌کوبد. هرکس گوشه‌ای از کشتی ایستاده و طنابی به دست گرفته‌ست و می‌کشد، انگار این طناب‌ها دنیا را به هم دوخته‌اند و و نباید پاره شوند. من ولی روی لبه عرشه ایستاده‌ام، یک پایم را بالا گذاشتم و دستم را به طناب بادبان گرفته‌ام. من دیوی جونز را دیده‌ام. دویست و سیزده روز پیش، دیوی جونز را در رتردام دیده‌ام. دیوی جونز صورت آفتاب‌سوخته‌ای داشت، به من زُل زد و توتون را روی زمین تف کرد، کمربندش را جا به جا کرد و با اینکار سینه‌هایش را لرزاند، و بعد از لنگر بالا رفت و روی عرشه کشتی سیاهرنگ ایستاد. دویست و سیزده روز بود که دیوید جونز مرا در بند رتردام در گنجه‌اش حبس کرده بود.

کشتی بلند می‌شود و محکم روی موج‌ها کوبیده می‌شود، مردان بلندتر فریاد می‌زنند. از میان موج‌ و مه، حجم عظیم سیاهی از مقابلمان می‌گذرد. کشتی بزرگ و سیاهرنگی از میان باران و رعد و برق بیرون می‌آید، مردان بلند فریادتر فریاد می‌زنند. عده‌ای طناب‌ها را، که دنیا را کنار هم نگه داشته است رها می‌کنند و سراغ انبار اسلحه می‌روند. کشتی سیاهرنگ کنار می‌خزد، هر دو کشتی به چپ و راست می‌غلتند و موج‌ها مثل کاغذ آنان را بلند می‌کنند و دوباره میان دریای کف‌آلود فرود می‌آورند. من هنوز محکم، لب عرشه ایستاده‌ام.

چند صدای کَر کننده به گوش می‌رسد، بخار سفیدی از کناره‌ی کشتی سیاهرنگ برمی‌خیزد و به سرعت میان باد و باران گُم می‌شود. کشتی از جا کنده می‌شود، من از جا کنده می‌شوم. چوب و آتش مثل باران همه جا می‌ریزد. کشتی می‌سوزد، جرقه‌ها می‌بارند؛ من می‌سوزم. مردان فریاد می‌زنند، حالا همه طناب‌ها را رها کرده‌اند و دنیا دارد از هم می‌پاشد. عده‌ای با تفنگ‌های کوچک خود سیاهی کشتی را هدف گرفته‌اند، عده‌ای سطل سطل آب روی آتش می‌ریزند، یکی که از بقیه درشت‌تر است روی لبه کناره‌ی کشتی ایستاده است و بلند بلند برای کشتی سیاه عربده می‌کشد. باران مثل شلاق همه را زیر زخم گرفته است، همه مردان دیوی جونز را نزدیک حس می‌کنند، من اما جور دیگری دیوی جونز را نزدیک حس می‌کنم. یکی از ده‌ها هیبت سیاهی که از طناب‌ها روی عرشه کشتی ما سُر می‌خورند دیوی جونز است. صورت آفتاب‌سوخته‌اش خیس و سیاه است و موهای کوتاه بلندش از خیسی دو دستی کف سرش را چنگ زد‌ه‌اند. سینه‌هایش ولی هنوز از بین یقه بازش همانقدر محکم ایستاده‌اند، باران روی پوست او شلاق نمی‌زند، سُر می‌خورد و در چاک سینه‌اش گُم می‌شود. دوباره چند صدای مهیب شنیده می‌شوند، اینبار آتش از نزدیک من برمی‌خیزد، قطعات چوب هرکدام به سمتی پرتاب می‌شوند، کشتی کج می‌شود، ایستادن سخت. دیوی جونز به من نگاه می‌کند، تپانچه‌اش را بالا می‌گیرد. کلاهم را برمی‌دارم، دیوی جونز ماشه را می‌کشد. به عقب پرت می‌شوم، از میان دود و آتش می‌گذرم. پیکرم سینه‌ی قطرات باران را می‌شکافد، چقدر افتادن طول می‌کشد. میانه‌ی راه چشمانم را می‌بندم، امروز همه‌ی مردانِ کشتی من در گنجه‌ی دیوید جونز اسیر شدند، من اما دویست و سیزده روز است که گوشه‌ی گنجه‌اش نشستم.

شش: تدفین خصوصی

موسیقی متن: کارل اورف – در موند

آسمانِ صورتی با ابرهای پنبه‌ای که زیر نور غروب نارنجی به نظر می‌رسیدند از ابدیت ادامه داشت، تا وقتی بالای تپه به زمین برخورد می‌کرد. بالای تپه، بالاترین نقطه‌ی تپه، درخت بزرگ و پُربرگی ایستاده بود و برگ‌هایش آرام با باد می‌رقصیدند. زیر درخت، پیرمرد ریز جثه‌ای با توانی وصف ناپذیری بیلش را در سینه زمین فرو می‌کرد و خاک بیرون می‌آورد. ارتفاع گودالی که زیر درخت کنده بود تا کمرش می‌رسید؛ تاکسیدوی گران‌قیمت خاکستری‌اش با چند واریاسیون رنگ قهوه‌ای، گِلی شده بود. بالای سرش مَرد جوانی که سرش را در یقه‌های ایستاده‌ی نیم‌پالتوی مشکی‌ و شال‌گردن خاکستری رنگش پنهان کرده بود به بنتلی مولسان تکیه کرده بود و با دست‌هایی در جیب به پیرمرد نگاه می‌کرد. جوان گفت:  شیشصدتا پاش ندادم که فرمونش بکشه سمت چپ. چهارصد تا شاید، سیصدتا با احتمال بیشتر. ولی شیشصدتا اصلا حق نداره فرمونش بکشه سمت چپ. پیرمرد بیلش را از گودال بیرون انداخت و گفت: قُربان نیازی نیست دائم در مورد ماشین صحبت کنید، من در مورد جنازه دختری که تو صندوق عقبه ازتون سوالی نمی‌کنم. جوان سرش را تکان داد و به گفتن هوم بسنده کرد. پیرمرد سعی کرد از گودال بیرون بی‌آید، جوان دست‌هایش را از جیبش بیرون آورد و چند قدم جلو برداشت،  دست پیرمرد را گرفت و او را بالا کشید.

پیرمرد از سر رفع تکلیف خودش را با بی‌حوصلگی تکاند و در صندوق عقب را باز کرد. جوان کنارش ایستاد. پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: خوشگله. جوان لاشه‌ی دختری که لباس قرمز به تن داشت و در صندوق عقب مچاله شده بود را برانداز کرد. گفت: مُرده. پیرمرد شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت خوشگل بوده. جوان سرش را بالا و پایین کرد: آره. بوده. پسر زیر بغل‌های دختر را گرفت و پیرمرد پاهای دختر را بلند کرد و جنازه را از ماشین بیرون کشیدند. پیرمرد گفت: کفشاش والتر اشتایگره؟ جوان گفت: نمی‌دونم لو، من گِی نیستم. پیرمرد گفت: ولی فوت فتیش داری. جوان نفس عمیقی کشید و گفت: والتر اشتایگره. سکسی‌ترین کفشایی که تو عُمرم دیدم. پیرمرد نگاهی به یکی از پاهای دختر انداخت و گفت: پاهای سکسی هم داره. جنازه را در چاله انداختند. جوان جواب داد: معلومه که پاهای سکسی داره لو، سلیقه‌ی منه. پیرمرد بیل را برداشت و چند تکان داد تا گل‌ها از آن جدا شوند: من بیشتر فکر می‌کردم مساله ژنتیک باشه تا سلیقه‌ی تو. جوان با فشار دادن دکمه‌ای یک نخ سیگار از کیف سیگارش بیرون پراند، سیگار را گوشه لبش گذاشت و گفت: منظورم اینه که من پاهای طرف برام مهمه. وقتی من انتخابش کردم یعنی پاهاش خوشگله. پیرمرد کنار گودال رفت و بیل را در کپه خاک فرو برد،‌ خاک را روی صورت سفید دختر ریخت،‌ پرسید: وقتی انتخابش کردی چرا کُشتیش؟ جوان سیگارش را روشن کرده بود، دود را بیرون داد و گفت: راستش نمی‌دونم. همه چی خیلی خوب بود، به نظرم کار درستی اومد. انگاری زیادی خوب بود. پیرمرد دوباره با انرژی عجیبی بیل بیل خاک روی جنازه دختر قرمزپوش می‌ریخت، گفت:  اسلحه رو برداشتی و به کله‌ی دختری که دوستش داشتی و همه چی باهاش خوب بود شلیک کردی. جوان بغض کرده بود، جلوی موهایش در باد تکان می‌خوردند. گفت: آره. فک کنم کمک لازم دارم. پیرمرد به ریختن خاک روی جنازه دختر ادامه داد: من مطمئنم به کمک احتیاج داری.

برچسب‌ها

پنج: آسمانِ قورباغه‌ای

موسیقی متن: بلک لب – این شب

شش و هفت صبح این خانه را نمی‌شود از شش و هفت شب تشخیص داد. نه این‌که مهم باشد، صرفاً‌ عجیب است. در هر دو زمان آبی گَزَنده‌ای از پنجره می‌پاشد که فقط پوست می‌تواند نَرمَش کند. روی پوست که بپاشد سفیدتر می‌شود، صُلح می‌آورد. تسلیم می‌آورد؛ مسلمان واقعی. و حالا چهار صبح است، من پای گاز ایستاده‌ام، همان آبی روی فرش خزیده است. زیر نورِ زردِ هود ایستاده‌ام و به انعکاس خودم در پنجره نگاه می‌کنم و به سه چیز فکر می‌کنم. پوستی که نور آبی رویش ریخته بود، اینکه همسایه ممکن است مرا ببیند و این‌که آنقدر شکم ندارم که سینه‌ام از ستبری بی‌افتد.

چایی رنگ خون است، آنقدر خونین که حتی غلظت آبی چهار صبح نمی‌تواند کم‌رنگ‌ترش کند. نبات را از برخلاف عادت از بالا در لیوان می‌اندازم. چایی روی دستم می‌ریزد و می‌سوزم، مهم نیست. بگذار نبات خوشحال باشد. پنجره به سختی باز می‌شود، خودم را جمع می‌کنم روبروی درزِ کوچک. دمای خانه با آشوویتز برابری می‌کند، باد سردی که زورش فقط تا گونه‌هایم می‌رسد صورتم را خنک می‌کند.

بار زدنِ حشیش مراسم آیینی‌ست. یک‌جور قُربانی مشترک به همه خدایان خوبی و بدی. انگار اگر مراقب نباشی و فِس شود همه خشم‌های دنیا دامن‌گیرت خواهد شد، من ولی مراقبم. مراقب ِ همه چیز، جز خودم. حتی مراقب کلید که اگر سیاه شود چشم‌ها به دنبالش خواهند افتاد و باید سیاهی را با ناخن بتراشم. اگر خوبم،‌ یا اگر بدم این مراسم را به جا می‌آورم. معنایش را از دست داده است‌؟ گمان نمی‌کنم. در واقع من نمی‌دانم خوبم یا بدم.

مسابقه خالی از امیدی با خورشید گذاشته‌ام. اگر چهار و پنج بگذرد، آبی خواهد رفت. رنگ‌های دیگر خواهند آمد. رنگ‌های کم اهمیت. اگر آبی برود انگار پوست هم رفته است؛ حتی یادآوری‌اش هم بعد از رفتن آبی سخت است. چه چیزی را می‌توانم تغییر دهم؟ آموخته‌ام که گمان کنم هیچ‌چیز، تا اگر چیزی تغییر کردم بیشتر خوشحال باشم. مثل نبات. اصلا می‌خواهم چیزی را تغییر دهم؟ نمی‌دانم. حتی به سختی می‌دانم فراتر از لحظه‌ای که تصمیمی می‌گیرم چه چیزی در انتظارم است. چایی را که هم می‌زنم می‌فهمم چقدر به چرندیاتی که می‌»گویم باور دارم. آن‌چه می‌دانم از آن‌چه باور دارم غم‌انگیزتر است؛ می‌دانم چه چیزی در انتظارم است. برایم مهم نیست.

از پنجره صدای افتادن می‌شنوم، صدای چسبیدن به کف خیابان. برایم مهم نیست، به پوست فکر می‌کنم. دوباره همان صدا. و دوباره. و بار دیگر. پرده را کنار می‌زنم. از آسمان قورباغه می‌بارد.

چهار: شِن

موسیقی تیتراژ: رشید طه – بره بره

باد از لای درز پنجره میپیچه تو ساختمون. ساختمون خالی دست ناله باد رو میگیره و میچرخونه و میچرخونه، صداش بلندتر میشه. انگار از هر راهرویی که میگذره ده صدای دیگه به صداش اضافه میشه. به اتاق ما که می‌رسه باد داره فریاد می‌زنه. بیرون از پنجره‌ای که روبرومه، پنجره‌ای به جای دیوار، فقط صدای ضربات ریز شن که به پنجره می‌خورن باعث میشه احساس کنی چیزی اون بیرون وجود داره. زندگی. حیات. چشم چشم رو نمی‌بینه. اگه این طوفان تموم نشه چی؟ اگه هیچوقت تموم نشه چی؟ باید شُکر کنم که تو تنها ساختمونی که پنجره داره نشستم؟ یا باید بخاطر همه اون بچه‌هایی که زیر چهارطبقه بغلی دفن شدند نفرین کنم؟ خدا منو ببخشه. میگم يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَکُمْ فَانْفِرُوا ثُباتٍ أَوِ انْفِرُوا جَميعاً. صدای باد بلندتر شده. الان سه ساعته که به این مرد خیره شدم. موهای تراشیده طلایی داره. بالای دماغش شکسته بود و گوشه چشمش باد کرده. چشماش آبی روشنه. کوچیکه. بزرگ نیست. اجزای صورتش با هم تناسبی ندارند. چونه‌ام رو گذاشتم روی لوله تفنگ. کم کم درد می‌گیره. اون به من نگاه می‌کنه. من به اون نگاه می‌کنم. به پنجره نگاه می‌کنم. به شن. دست کردم تو جیبم، کاغذ مچاله رو کشیدم بیرون. باز کردم. نقاشی رو نشونش دادم. گفتم پسرت واست کشیده؟ پلک زد. خیره شد. گفت من از کجا بدونم. سرم رو بلند کردم. تکیه دادم به صندلی. گفتم دلت براش تنگ شده؟ گفت برا کی؟ داد زدم پسرت. نقاشی رو محکم تکون دادم. پنجره رو نگاه کرد. گفت من پسر دارم؟ پشت سرش به اندازه سه انگشت سوراخ بود. خون می‌ریخت. اگه بلند شده بودم دیده بودم. ولی بلند نشدم. گفتم چند وقته اینجایی؟ گفت کجا؟ اسلحه رو تکیه دادم به دیوار. به پنجره اشاره کردم. گفتم اینجا. کشور من. به پنجره دقیق شد. گفت کشورت از شن ساخته شده؟ خیز برداشتم سمتش. سنگی که روی زمین بود رو برداشتم و پرت کردم. افتادم. بلند شدم. یقه اش رو گرفتم. خون از دماغ و گوشش آروم می‌ریخت. از روی پیراهنش اسمش رو خوندم. چطور کشتن این، گروهبان مونتگومری قراره آرومم کنه؟ چطور قراره کشتن جلوی کشتن رو بگیره؟ قَاتِلُواْ الَّذِينَ يَلُونَكُم مِّنَ الْكُفَّارِ. یقه‌اش رو ول می‌کنم. میگه من نمی‌دونم کی‌ام.

به عزیز زنگ می‌زنم. میگه گیر افتاده. نمی‌رسن بیان. دیرتر میایم. برنامه رو باید عقب بندازیم. داد می‌زنم. می‌گم این یارو رو از کجا پیدا کردین؟ من و من می‌کنه. راحله توی سرم جیغ می‌زنه. من از در پشتی فرار می‌کنم. در می‌شکنه. یکی اسم منو صدا می‌کنه. راحله به سمت گنجه می‌ره. من از در پشتی فرار کردم. لابد یکی ترسیده. یکی ماشه رو کشیده. راحله مُرده. صدامو میبرم بالا. میگم این یارو از کجا پیدا کردین؟ میگه تو طوفان گم شده بوده. عبد با ماشین زده بهش. داد می‌زنم. می‌گم تو مرد نیستی. ما قراره شکار کنیم. قرار نیست کفتار باشیم. میگه کشتن کشتنه. میگم کشتن کشتن نیست. میگه چرا. قطع می‌کنم. آمریکاییه میگه چرا انقدر عصبانی شدی؟ میگم زنم مرده. میگه متاسفم. میگم اشکالی نداره. میرم اتاق بغلی. میگه خوشگل بود؟ جواب نمیدم. میگه کاش زن داشتم. میگم داری. بچه هم داری. نقاشیشو تو جیبت پیدا کردم. میگه من یادم نمیاد. تو یادت میاد زنت چه شکلی بود؟ نه. میگم آره.

صدای طوفان. به نظرم هلیکوپتر. رد میشه. طوفان هنوز آروم نشده. من هم. عزیز زنگ می‌زنه. میگه اینور طوفان آرومتره. داریم راه میفتیم. پسره میگه ترسیده. دستمو میزارم رو شونش میگم نترس. میری بهشت. با حضرت محمد صلی الله. پسره هنوز ترسیده. بچه‌ است. بچه‌ها می‌ترسند. ریشاش هنوز درست درنیومده. بهش می‌گم وقتی جبرئیل به پیغمبر نازل شد بهش گفت بخون. پیغمبر نپرسید چرا. پیغمبر نپرسید تو کی هستی. فقط خوند. پسره سرش رو تکون داد. کمربندش رو دور کمرش سفت کردم. بهش نگاه کردم. گفت الله اکبر. گفتم الله اکبر برادر. دست می‌کشم به موهام. به عزیز گفتم می‌خوای چیکار کنیم؟ اینو بکشیم؟ این اسم خودش یادش نمیاد. میگه کشتن کشتنه. دوباره داد می‌زنم میگم نه کشتن کشتن نیست. باید بفهمه با ما چیکار کرده. چطور میخوای از کسی انتقام بگیری که حتی نمیدونه چیکار کرده؟ میگه مگه این میدونه؟ این یارو سربازه. گفتم اینا همشون می‌دونن. همشون. فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقَابِ. گفت اینو خلاص کن. سلیمان چهارتا مشاور نظامی نشون کرده. تو یه خونه بدونن محافظ. راحت میشه گیرشون آورد. گفت الله اکبر. گفتم الله اکبر. چاقو رو برداشتم. رفتم پیش آمریکاییه. گفتم می‌ترسی؟ گفت من چند سالمه؟ گفتم نمیدونم. گفت خودمم نمی‌دونم. گفت غم انگیز نیست؟ که هیچی یادمون نمیاد؟ ساکت میشه. میگه فکر کنم ماهی قرمزم مرده بود. چاقو رو میبرم بالا. میبُرم. خلاصش می‌کنم. صدای طوفان آروم میشه. واقعا هلیکوپتر. جلوی ساختمون. می‌چرخم به سمت دیوار. به سمت اسلحه. در می‌شکنه. شن می‌پاشه تو اتاق. همه چی قهوه‌ای شده. سینه‌ام می‌سوزه. زمین می‌خورم. سینه‌ام می‌سوزه. زمین می‌خورم. دست دراز می‌کنم سمت اسلحه. لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم یرزقون. میان تو. مونتگومری میگه دستامو باز کرد. میاد بالا سرم. یکی دیگه هم میاد بالا سرم. دستشو میزاره رو سینم. میگه یکیشون زندست. به بقیه داد می‌زنه زید برهان. زید برهانو داریم. یکی از دور داد می‌زنه زنده نگهش دار. دست مونتگومری رو می‌گیرم. می‌گم غم انگیزه برادر. ما هیچی یادمون نمیاد. میگم الله اکبر. دستش رو باز می‌کنه. نقاشی تو دستشه. یادش نمیاد. ولی می‌خنده. چشمام رو می‌بندم. لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون.

برچسب‌ها ,

سه: به سوی بیکران، و فراتر از آن

موزیک پایانی: Muse – Blackout

شیش صبح. صدای زنگ ساعت. زیرلب با همه توانم میگم ساکتش کن. میگه متاسفم، باید بیدار شید. پنجره رو باز می‌کنه. نور آبی چشمم رو میزنه. باد خنکی میاد. برای این موقع سال خیلی سرده. سردتر از اونی که باید باشه. شاید واقعا پنجه داره می‌میره. از کنار پنجره رد میشن. باد سرد با شدت میخوره به صورتم. چشمام باز میشه. قلب راستم تیر میکشه. دستم رو روش فشار می‌دم. جلوی آینه پوست پیشونیم رو می‌کشم. قلب راستم دوباره تیر می‌کشه. با دست روی دستشویی رو به هم میریزم، دنبالش میگردم. پیداش میکنم. میزارمش روی دهن و دماغم. صدای پیس کوچیک و گرد قرمز پخش میشه توی ماسک. نفس میکشم. همش رو حس میکنم. سینه‌ام خنک میهش. قلبم آروم میگیره. دنیا آروم میشه. آخرش با این زمان رو می‌کشم. دستم رو قبل از افتادن تکیه میدم به دستشویی. میپرسه دوباره قلبتونه قربان؟ صدام گرفته. بهش میگم اخبار. میگه شاید باید مِه رو… نفس عمیقی می‌کشم. خنکی از سینم به همه بدنم پخش میشه. آرومم. بهش می‌گم مرسی آرتور. اخبار. ساکت میشه. شایدم دلخور. صدای دایان کینگ پخش میشه تو اتاق. نماد هوچیگری بشریت. پشت سرش پنجه داره مثل همیشه تو خودش میپیچه. سرد به نظر میاد. بدون برق آبی. خاکستری. به دستم نگاه می‌کنم. پوست خاکستریش ترک ترک شده. ترک‌های براق سرخ. باید مِه رو بزارم کنار. یه روزی. نه امروز.  کینگ داره دمای تابستون امسال رو با پارسال مقایسه میکنه. میگه فعالیت‌های پنجه کم شده. میپرسه آیا واقعا پنجه خواهد مرد؟ اخبار لعنتی. بیشتر میپرسه تا جواب بده. تصویر سه بعدی ژنرال واجرا ادوانی کنار کینگ ظاهر میشه. داره صحبت میکنه. تصویر سه ثانیه بعد تموم میشه. دوباره پخش میشه. آدما نمیفهمن. من میفهمم. ما میفهمیم. بعضی وقتا از خودم میپرسم با این مغز کندشون چطور تا اینجا پیش اومدن. جوابش همیشه برام واضح بوده. همونجوری که بعد از این هم پیش میرن. روند تکاملی آدما با ما فرق داشته. ما راه تکاملون رو تو همزیستی پیدا کردیم. قدرت در کنار دیپلماسی. آدما یاد گرفتن از هم تغذیه کنن. اینجوری به وجود اومدن. اونی که بقیه رو خورده قویتر بوده. کینگ از افزایش تنشها بین دولت سامار و متحدین در سالروز جنگ اول صحبت کرد. ادوانی گفت پنج میلیارد نفر از ساکنین زمین بر اثر حمله جنگنده‌های سامار کشته شدند. صد و دوازده سال پیش. هزاران منظومه دست نخورده خارج از سیستم وجود داشت ولی این‌ها حاضر بودند سر چند کلونی کوچک انسانی جنگ شروع کنند. مشکل از غرور انسانها بود و طبیعت سامارها. گفتم خاموشش کن آرتور. تکیه داده بودم به دستشویی، روی زمین پخش شده بودم. ماسک ِ مه هنوز دستم بود. گفتم آرتور به نظرت جنگ میشه؟ گفت خب قربان حتی اگه جنگ بشه دولت شما اتباعش رو هم از سامار هم از اینجا خارج میکنه، پس بهتره شما نگران نباشید. گفتم آرتور باید دست از خوندن ماکیاولی برداری. خندید. گفت لباستون؟ سرم رو تکون دادم. خیلی‌ها فکر می‌کنند ما بیشتر از هر گونه دیگه‌ای به آدم‌ها شبیهیم. شاید واقعا هستیم. فقط ما خاکستری هستیم. موهامون فقط سفیده. دم داریم. ظاهرا مثل همیم. مثل هم زاد و ولد می‌کنیم. مثل هم از راه دهان صحبت می‌کنیم. مثل هم عاشق می‌شیم. مثل هم متفاوت می‌شیم. ولی خیلی با هم فرق داریم. آدما یاد گرفتن تفاوتاشون رو به رخ هم بکشن. درسته نژاد پرستن و اخلاق مزخرفی دارن، ولی اگه حس کردن میخوان جور دیگه‌ای زندگی کنن، بر خلاف بقیه، زندگی کردن. ما نه. بعضی از پدرا بچه‌هاشون رو بخاطر تفاوت تبعید می‌کنن. ما یاد گرفتیم خودمون رو اونطوری که هستیم بپرستیم. یاد گرفتیم هرچی طبیعت به اسم قانون به خوردمون داده قبول کنیم. یاد گرفتیم دست پدرمون رو ببوسیم و از سیارمون بریم.

زیپ لباس یه سره سورمه‌ای رو تا سینه‌ام کشیدم. دست کشیدم به موهام. دستم تیر کشید. ترک‌ها هنوز از ساعدم پایینتر نیامده بودند. گوشی رو پشت گوشم نصب کردم. به آرتور گفتم بیا بریم. صداش رو از توی گوشم شنیدم که گفت بیا بریم. در رو باز کردم. باد سر خورد به صورتم. بالا رو نگاه کردم. پنجه‌ هنوز به خودش می‌پیچید و هرچند وقت‌ یکبار بین دودهای غلیظ خاکستری، جرقه‌های آبی و نور سفید بیرون می‌زد. انگار ستاره پیر داشت سرفه می‌کرد. تکیه داده بود به موتور جدیدش. موهای طلاییش رو از صورتش کنار زد. داد و زد میرا. دست تکون داد. براش دست تکون دادم. قلبم تیر کشید. گفتم دنی. گفت باز خرابه. اشاره کردم بیا. به آرتور گفتم مغازه رو باز کنه. موتورش رو آورد جلو. گفت یه بار فقط روشن شد. گفتم دفعه بعد از سینیت‌ها خرید نکن. اینا غذاشون هم قلابیه. خندید. گفت بعضی وقتها مثل بابام میشی. خندیدم. قلب راستم تیر کشید. هفتد و پنج سال ازش بزرگتر بودم. گوشی رو فشار دادم. ویزور رو روشن کردم. یه نگاه به موتورش انداختم. بوی عطرش میومد. گفتم این موتورش آیونیوم نیست. آلمینیومه. میتونی توش غذا درست کنی. خندید. دوتا دندون جلوش بزرگتر از بقیه بودند. سفیدتر از بقیه. به آرتور گفتم پالسر رو بیاره. لب‌هاش امروز قرمزتر بودند. آرتور گفت ماهی مرده. نیووینگ آبی دریای جنوب. آخرین یادگار خونه. کتش رو درآورد، بازوهای درشت و مردونش وقتی سعی کرد موتور رو بکشه بیرون برجسته‌تر از همیشه شدند. آخرین یادگار خونه‌ای که منو بخاطر تفاوت بیرونم کردند مرده بود. دم بلند آبیش دیگه نورانی نبود. بدنش داشت می‌ترکید. بخاطر گاز توی آب بود. ماهی قرمز ما آریل‌ها مرده بود. به جهنم. دستش را گرفتم و کمکش کردم موتور را بکشد بیرون. آرتور با پالسر موتور را روشن کرد. گفتم اینجوری لااقل تا سایدیوم میرسونت. میتونی یه موتور بخری. ایندفعه… خندید، گفت از سینیت‌ها نمی‌خرم. بلند شد دستهاش رو تمیز کنه. قلب راستم تیر کشید. ماسک رو گذاشتم روی صورتم. مه قرمز پخش شد تو ماسک. عمیق نفس کشیدم. دست چشم لرزید. پوستش آرام شکافته شد و خشک شد. درست روی دستم. همه چیز آرام شروع به لرزیدن کرد. ستاره پیر داشت تقلا می‌کرد. پنجه پیچاره. زیباترین ستاره کل سیستم، زودتر از بقیه آن‌ها داشت می‌مرد. آرتور لنزش را فیکس کرد روی دستم. گفت قربان. گفتم آرتور. ساکت شد. گفتم بدون تو خیلی تنها بودم. ساکت بود. گفت من هم همینطور قربان. همه چیز بیشتر می‌لرزید. دنی آرام به سمت ما آمد. لرزش بیشتر شد. ستاره پیر آرام سیاه شد. بچه ترسیده بود. گفت بالاخره مُرد. جوابی نداشتم. خیره شدم به سیاهی بزرگی که روبرویمان بود. لرزش بیشتر شد. صدای باد بیشتر شد. باد سرد بیشتر شد. گفتم نه. آرتور گفت سفینه‌های سامار. لرزش بیشتر شد. از دور غبار بلند شد. قلب راستم تیر کشید. گفتم تابحال دنی تابحال یه مرد رو بوسیدی؟ انقدر ترسیده بود که جوابی نداد. دستش را گرفتم گذاشتم پشت کمرم. قبل از اینکه بفهمد لب پایینش را با لب‌هایم در آغوش گرفتم. لرزش بیشتر شد. آرتور گفت قربان فکر می‌کنم قراره بمیریم.

برچسب‌ها ,

دو: گربه بودن آسون نی

موسیقی متن: Dan Fogelberg – Same Old Lang Syne

مونولوگ: گربه بودن آسون نی. تو دنیایی که یا همه واسه رنگ سیات می‌خوان یا چشای زاغت. گربه بودن آسون نی. تو دنیایی که همه واسه ناز کردن میخوانت، یا هیکل چاقت. گربه بودن آسون نی. کسی پایین رو نیگا نمیکونه، که مبادا گربه‌ای لگد نشه. هیچ ماشینی نمیزنه رو ترمز، که مبادا گربه‌ای سَقَط نشه. گربه بودن آسون نی. گربه بودن عشق من، آسون نی.

جینجر این پای نارنجیش رو با عشوه گذاشت رو اون پای نارنجیش. نمی‌دونستم دلم می‌خواد گردنش رو بگیرم و سرش رو انقدر بکوبم روی میز که بمیره، یا بخوابونمش رو میز و شروع کنم به بوسیدنش. دمش رو جمع کرد بغلش و شروع کرد به ناز کردنش. گفت اد، چهار روز شده. هاکلبری صبرش داره لبریز میشه. گفتم میدونم چهار روز شده. دست کشیدم به سرم. کی ازت خواست بیای اینجا برای من روزشمار شی؟ گفت میخوای برم؟ نه. نرو. بمون. لطفا. اون پالتوی پوست همسترت رو هم دربیار. دلم می‌خواد دستاتو ببینم. چند وقت شده دستاتو ندیدم؟ گفتم بشین بابا گه نخور. چوب سیگارش را درآورد، سیگارش را هم. گذاشت گوشه لبش. قبلش سبیل‌هایش را تکان داد. قشنگترین سبیل‌هایی که تابحال دیده بودم. سیگارش را برایش روشن کردم. فوت کرد سمت من. بوی رژ لبش مو به تنم سیخ کرد. ازش فاصله گرفتم. رفتم سمت پنجره. دوتا چراغ آپارتمان روشن بود. کم‌نور. نور صورتی که از هتل روبرویی می‌افتاد توی اتاق بهتر بود. خاموش و روشن می‌شد روی صورتم. کاش می‌شد خاموش و روشن شد. خُرناس کشیدم. گفت چیزی پیدا کردی؟ گفتم نه. یارو انگار به میل خودش غیب و ظاهر میشه. هیچکس نمیبینش. میاد. ماهی رو میکشه. میره. هیچی ندارم جینی. هیچی. هیچی نداشتم. گفت تا دیروز. گفتم تو از کجایی میدونی؟ لبخند زد. دلم می‌خواست ماشین تایپ رو بکوبم تو صورتش و تا صبح کنار جنازش گریه کنم. لبخند لعنتی. گفت آقای کالبرت اگه تو چشمای هاکلبری هستی، من گوشاشم. گفتم اولی رو میشناسی؟ خیابون چهل و شیشم. جلو پیتزافروشی نینو. گفت آره. گفتم دیروز بهم گفت یه خبرایی داره. با مک صحبت کردم. گفت همون الکلیه؟ گفتم همون الکلیه. گفت رابط بهتر نداری؟ گفت همه آدمیزادا آمادگی اینو ندارن که با ما حرف بزنن. الکل یه جورایی یارو رو نرم کرده. گفت چی میدونست؟ گفتم نگفت. گفت هنوز باید روش کار کنه. ولی گفت اگه چیزی که فکر میکنه درست باشه، خیلی چیزا عوض میشه. جینجر پنجش رو گذاشت پنجم. گفت نگران نباش درست میشه. بهش خیره شدم. بهم خیره شد. خم شد جلو از روی میز. ببوسمش؟ نبوسمش؟ سوال مزخرفی که همون دفعه اول اگه از خودم نمی‌پرسیدم همه چیز حل می‌شد. تلفن زنگ زد. خودش رو کشید عقب. تلفن رو برداشتم. اولی بود. نفس نفس می‌زد. گفت ادی، پسر. باس فرار کنی. گفتم آروم بگیر. گفت وقت نیست. ادی. جینجر. در رو. برگشتم جینجر رو نگاه کردم. با ناخنش بازی می‌کرد. گفتم اولی، چه مرگت شده؟ این کسشعرا چیه میگی؟ گفت اینجان. باس برم. دارن میان اونجا. قطع کرد. کی داشت میومد؟ جینجر؟ جینجر کاری کرده بود؟ گربه‌های پایین خوبی. خودشون هیچوقت نمی‌‌فهمن چی می‌گن. از کرکره پایین رو نگاه کردم. نور صورتی روشن و خاموش می‌شد. چهار نفر از یک ماشین پیاده شدند. چشمام رو تنگ کردم. زیر کت یکیشون یه ام‌سه دیدم. رفتم سمت در. گفتم جینجر پاشو. گفت چی شده؟ گفت چی شده؟ داد زدم گفتم پاشو. رمینگتون قدیمی رو از کنار در برداشتم و گلنگدنش رو کشیدم. گفتم از پنجره عقب بپر بیرون. من میام. گفت اد بخاطر خدا… گفتم فقط برو. دستگیره در کمی چرخید. ماشه رو کشیدم. صدای فیشششش بلند و بعدش از پله افتادن. سایه سه نفر دیگه با روشن خاموش شدن چراغ صورتی روی دیوار راه‌پله می‌افتاد و محو می‌شد. عقب عقب رفتم. کتم رو برداشتم و از پنجره رفتم بیرون.

برچسب‌ها , , , ,

اول: ماهی، مُرده

ماهی همیشه در آب بود. اصلا جای دیگری نداشت. احوالم را می‌پرسید. عصای دستم بود. فردا که به جبر پیر و زمین‌گیر می‌شدم جُز این ماهی کس دیگری نبود که لگن زیرم بگذارد. چهاردهم، پانزدهم نوامبر بود. خاطرم نیست. باران سختی هم بود. از این باران‌هایی که رنگ دنیا را پاک می‌کنند. رفتم بیرون. اصلا نمی‌دانم چرا رفتم بیرون. شاید نباید می‌رفتم بیرون. شاید هیچوقت نباید از خانه بیرون برویم. برگشتم، ماهی نبود. پلیس بود. مفتش بود. نمی‌دانم اسمش هاپکینز بود یا هر کوفت انگلوساکسون بَدَوی دیگری. گفت کار ماهی‌کُش است. می‌آید ماهی‌های تنها را می‌کشد. روی آینه با رژ لب نوشته بود آمدم، نبودی، رفتم. مفتش گفت پاکش کنیم؟ گفتم نه. شاید باید می‌گفتم پاکش کن. آینه را هم ببر. تُنگ را هم. خانه را عوض می‌کردم. شهر را هم. به جایش کلاهم را برداشتم روی سرم فشار دادم.  رفتم نزدیکترین بار. بوم بوم اَلی. اسم احمقانه‌ای داشت. مثل همه مشتری‌هایش. مثل همان زن سیاه چاقی که کاکتیل درست می‌کرد و من مطمئنم، بعد از این همه سال، هر دفعه توی تک تک لیوان‌ها تُف می‌کرد. از هیچکس خوشش نمی‌آمد. مشخصا از من خوشش نمی‌آمد. شاید چون غریبه بودم. ولی خودش هم غریبه بود. لااقل من به میل خودم آمده بودم. اجداد این‌ها را به زور و با زنجیر آورده بودند اینجا. اگر امثال لوتر نبودند سفیدها تُخمشان را کشیده بودند تا الان. شانس آوردند. نشستم روی صندلی همیشگی. آمد. دست‌هایش را همانجوری با همان زاویه همیشگی گذاشت روی کانتر. با همان لهجه جنوبی مزخرفی که به سختی انگلیسی محسوب می‌شد گفت باز آمده‌ای مست کنی؟ گفتم ماما دنبال نصیحت نمی‌کردم. بیگ ماما. همه بیگ ماما صدایش می‌کردند. گنده که بود. می‌گفتند سه تا بچه‌اش را کُشته. نمی‌خواسته. مردهایش همه جاکش بودند. به معنای قاموسی. آخری داوگ بود. می‌گفت سمت بلوک‌ها همه کُس‌ها از زیر دستش رد می‌شوند. معلوم بود که بچه نمی‌خواسته. چرا باید می‌خواسته؟ بچه کسی که هر سوراخی می‌دیده فرو می‌کرده. ماما هم یک سوراخ دیگر. اوضاع ما هم چندان فرقی نداشت. پدرم صرفا با مادرم می‌خوابیده. شاید مادرم باید من را هم می‌کشت. خلاص می‌کرد. ماما گفت نمک‌نشناس. آخرش یه روز جنازت رو زیر پل پیدا می‌کنن. می‌دونم. نا نداشتم سرم را بلند کنم. گفتم فعلا قصد مردن ندارم. گفت هیچکس قصد مردن نداره. مرگ یهویی میاد. گفتم بوربن. با یخ. نطق مفصل ماما در مورد اینکه باید برم کلیسا، یا مسجد، یا هرجای دیگری را نمی‌شنیدم. نخواستم بشنوم. مسجد رفتن یعنی برای خودت پرونده فدرال باز کردن. کلیسا هم از همه بدتر. لعنتی قرص خواب بود. یکی دو بار امتحان کردم. حماقت در رفتارشان موج می‌زد. قابل تحمل نبود. یک دانه ام ان ام برداشتم. و یکی دیگر. ماما لیوان را کوبید جلوی رویم. نطقش را نصفه نیمه ول کرد. گفت اصلا گوش میدی؟ دستی به سرم کشیدم و با تمام توان گردنم را حرکت دادم تا ماما را ببینم. گفتم نه. ام ان ام‌ها را برداشت. سی سانت آنورتر گذاشت. حرکتش خیلی کارآمدتر از بددهنی‌های همیشگی‌اش بود. خودم را خاراندم. دهنم را مزه مزه کردم و با تمام توان سعی کردم به خودم بقبولانم که زندگی‌ام مسیر مشخصی را طی می‌کند، بعد از اینجا می‌دانم کجا می‌خوام بروم،‌ فردا صبح می‌دانم قرار است چه‌کار کنم. لااقل امیدی، آرزویی، هرچی… چشم‌هایم گشاد شد. دستم را جلوی دهانم گرفتم. تازه متوجه بدبختی خودم نشده بودم، داشتم سعی می‌کردم اینطور نشان بدهم تا لااقل کمتر اذیت شوم.

دست کردم جیب چپم، یادم آمد که هیچوقت سیگارم را جیب چپم نمی‌گذارم. جیب راستم را بالا پایین کردم. لعنتی مثل خلیته‌های قدیمی بود. عادت مزخرف تپاندن همه آت و آشغال‌های دم دست در جیبم باعث می‌شد دنبال یک گونی پر از چیزهای بدردنخور دنبال پاکت سیگارم بگردم. بیرونش کشیدم. دستمال کاغذی مچاله شده‌ای و یک کارت پاره پوره از یک ویزیتور دستگاه تایپ از جیبم افتاد بیرون. بازش کردم. آخرین سیگارم را کشیدم بیرون. نصفش آمد بیرون. شکسته بود. سعی کردم پیوند بزنم. حوصله نداشتم. سرم را بلند کردم. سخت‌ترین کار ممکن بلند کردن سر است. لعنتی استیون هاوکینگ چه زندگی شیرینی دارد. گفتم ماما من چندتا خوردم؟ لبخند حاکی از رضایتی زد، سرش را آورد جلو، گفت زیاد تا. سرم را روی همان محور چند درجه‌ای چرخاندم. همان آدم‌های همیشگی. گفتم کسی یه سیگار نداره به این برادر سوء مصرف کننده الکلش بده؟ چند نفر خندیدند. دیوث‌ها انگار اینجا کمدی کلاب بود. برای خنده نگفتم. حوصله نداشتم جمله پیچیده‌ای در مورد مقایسه خودم با ریکی جریویس و بوم بوم اَلی با کمدی سنترال بپرانم. به مک نگاه کردم. دایره جنایی. مسئول بررسی پرونده قتل ماهی‌ها. مشخصا تنها کاری که نمی‌کرد بررسی بود. کسی دلش برای یک ماهی سه دلاری تنگ نمی‌شود. یکی دیگرش را بخرید. اگر لازم باشد ما پولش را می‌دهیم. این‌ها را رئیسش در کنفرانس خبری اخیر گفته بود. همه خنیدند. رئیس هم خندید. همچنان به مک نگاه می‌کردم. قیافه حق به جانبی گرفت. قیافه‌های زیادی نداشت. مک ِ عصبانی، مک ِ‌ناراحت، مک ِ‌حشری، مک ِ مست، مک ِ حق به جانب. اکثر این‌ها را با فرو دادن اجزای صورتش به بیرون و دست کشیدن به سبیل سفیدش اجرا می‌کرد. گفت ببین رفیق، من که پول نمی‌رینم. دستم را به سمتش پرت کردم، گفتم گاییدمت مک. شانه‌هایش را بالا انداخت و آبجویش را سر کشید. به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. فقط روبرو را نگاه می‌کردم. صدای ور ور اخبار در مورد حمله امریکا به افغانستان، صدای عاروق بلند مک. صدای داد زدن‌های ماما سر پیشخدمت جدیدش که همیشه سفارش را اشتباهی تحویل می‌داد. صدای براشتن و گذاشتن لیوان‌ها. صدای سوختن سیگار مک. سیگار می‌خوای؟ سرم را چرخاندم. شبیه میلا کونیس بود. سبزه‌تر. لهجه‌اش اسپانیایی می‌زد. تازه نشسته بود. خیس بود. کلاهش را درنیاورده بود. کلاهش را درآورد. موهایش مثل یک قطره جوهر توی لیوان آب پخش شد. فر بودند.  بلند شدم و با تمام توانم از گوش میانی‌ام خواستم تعادلم را حفظ کند. بوم بوم اَلی کوچک بود. دو سه قدم و به میزش رسیدم. نشستم. سیگاری دستش بود به من تعارف کرد. سیگار را که گرفتم توجهم به چشم‌هایش جلب شد. دو رنگ بودند. هیپوکرومیا. فکر کردم اشتباه می‌کنم. گفتم کسی بهت گفته چشمات دو رنگه؟ لبخند زد. دندان‌هایش ردیف بود. خیلی ردیف. برق می‌زدند. چرا؟ سیگار که می‌کشید. نباید دندان‌هایش انقدر خوب می‌بودند. گفت آره. مادرزادی. جهنش ژنتیکی. گفتم پس تکامل خیلی دوستت داره. خندید. سیگار را روشن کردم. سیگارش را روشن کرد. سعی کردم صحبت کنم. باید صحبت می‌کردم. معمولا باید با دخترها صحبت کنی. گفتم ماهی قرمزم به قتل رسیده. خدایا. ماهی قرمزم به قتل رسیده؟ لابد احمقانه‌ترین چیزی که تابحال شنیده بود همین بود. بدترین پیکاپ لاین تاریخ. سرش را به دستش تکیه داد، کام محکمی از سیگارش گرفت. گفت من دوتا رو از دست دادم. روی صندلی جا به جا شدم. گفتم جدی؟ خیلی متاسفام. باید خیلی بد باشه. سرش را تکان داد. به من نگاه نمی‌کرد. گفت آره. خیلی سخته. نمی‌شد چشم‌هاش رو ببینم. گفتم میشه چشماتو ببینم؟ خندید. سرش را بلند کرد. چندتا پلک زد. یک چشمش آبی روشن بود. یکی سبز. گفتم چشمات دوبرابر خوشگلن. خندید. سرش رو دوباره تکیه داد به دستش. گفتم ماما، چی میخوری؟ گفت یه آبجو. گفتم دوتا آبجو بیار. ماما نگاهی انداخت، خندید، دوتا شیشه قهوه‌ای گذاشت روی کانتر. دی را صدا زد. مثل همیشه لخ لخ کنان اومد. صدای هدستش از صدای تلوزیون هم بلندتر بود. ماما گفت شلوارتو که کشیدی بالا این دوتا رو ببر اونجا. دی زیر لب گفت مدلشه. وقتی پای دی وسط بود همه چیز آروم می‌شد. با انگشت روی میز می‌زدم تا بالاخره رسید. انگار تا قیامت قرار بود طول بکشه. آبجو رو هُل دادم سمتش. گفتم من امیرم. گفت اولیویا. گفتم به سلامتی ماهی‌های مُرده. غمگین بود. غمگین شدم. گفت به سلامتی. بارون شدیدتر شده بود.

برچسب‌ها , ,