موسیقی متن: ارکید فایر – مای بادی ایز ئه کیج
دیوی جونز همان نوح است. این دیوی جونز را ترسناکتر میکند. میگویند بعد از هزاران سال بالاخره نوح را به دریا انداختند تا بمیرد، ولی پیرمرد سر مردن نداشت. روحش تا کف اقیانوس نشسته است و هرکس را که به آب بیافتد را با خود به قعر میکشاند. ملوانان از دیوی جونز اسمی نمیبرند. حتی به دیوی جونز فکر هم نمیکنند. اما با این حال ترس از دیوی جونز را میشود در چشمان درشتشان دید، حتی وقتهایی که مَست روی عرشه عربده میکشند، با تمام مردانگی مواظبند زیاد به کناره کشتی نروند تا مبادا اسیر دیوی جونز شوند. دیوی جونز گنجهای دارد که روح ملوانانی را که به چنگ میآورد در آن اسیر میکند. هیچکس تابحال از دیدار دیوی جونز جان سالم به در نبرده است تا بتواند برای دیگران تعریف کند که چه شکل دارد.
دویست و دوازده روز است که هر روز روی لبهی این عرشه ایستادهام، هر روز یک پایم را بالا گذاشتم و دستم را به طناب بادبان گرفتهام و گذاشتهام باد آرام آب را به صورتم بنوازد، امشب ولی طوفانیست. باران به صورت مردان روی عرشه شلاق میکوبد. هرکس گوشهای از کشتی ایستاده و طنابی به دست گرفتهست و میکشد، انگار این طنابها دنیا را به هم دوختهاند و و نباید پاره شوند. من ولی روی لبه عرشه ایستادهام، یک پایم را بالا گذاشتم و دستم را به طناب بادبان گرفتهام. من دیوی جونز را دیدهام. دویست و سیزده روز پیش، دیوی جونز را در رتردام دیدهام. دیوی جونز صورت آفتابسوختهای داشت، به من زُل زد و توتون را روی زمین تف کرد، کمربندش را جا به جا کرد و با اینکار سینههایش را لرزاند، و بعد از لنگر بالا رفت و روی عرشه کشتی سیاهرنگ ایستاد. دویست و سیزده روز بود که دیوید جونز مرا در بند رتردام در گنجهاش حبس کرده بود.
کشتی بلند میشود و محکم روی موجها کوبیده میشود، مردان بلندتر فریاد میزنند. از میان موج و مه، حجم عظیم سیاهی از مقابلمان میگذرد. کشتی بزرگ و سیاهرنگی از میان باران و رعد و برق بیرون میآید، مردان بلند فریادتر فریاد میزنند. عدهای طنابها را، که دنیا را کنار هم نگه داشته است رها میکنند و سراغ انبار اسلحه میروند. کشتی سیاهرنگ کنار میخزد، هر دو کشتی به چپ و راست میغلتند و موجها مثل کاغذ آنان را بلند میکنند و دوباره میان دریای کفآلود فرود میآورند. من هنوز محکم، لب عرشه ایستادهام.
چند صدای کَر کننده به گوش میرسد، بخار سفیدی از کنارهی کشتی سیاهرنگ برمیخیزد و به سرعت میان باد و باران گُم میشود. کشتی از جا کنده میشود، من از جا کنده میشوم. چوب و آتش مثل باران همه جا میریزد. کشتی میسوزد، جرقهها میبارند؛ من میسوزم. مردان فریاد میزنند، حالا همه طنابها را رها کردهاند و دنیا دارد از هم میپاشد. عدهای با تفنگهای کوچک خود سیاهی کشتی را هدف گرفتهاند، عدهای سطل سطل آب روی آتش میریزند، یکی که از بقیه درشتتر است روی لبه کنارهی کشتی ایستاده است و بلند بلند برای کشتی سیاه عربده میکشد. باران مثل شلاق همه را زیر زخم گرفته است، همه مردان دیوی جونز را نزدیک حس میکنند، من اما جور دیگری دیوی جونز را نزدیک حس میکنم. یکی از دهها هیبت سیاهی که از طنابها روی عرشه کشتی ما سُر میخورند دیوی جونز است. صورت آفتابسوختهاش خیس و سیاه است و موهای کوتاه بلندش از خیسی دو دستی کف سرش را چنگ زدهاند. سینههایش ولی هنوز از بین یقه بازش همانقدر محکم ایستادهاند، باران روی پوست او شلاق نمیزند، سُر میخورد و در چاک سینهاش گُم میشود. دوباره چند صدای مهیب شنیده میشوند، اینبار آتش از نزدیک من برمیخیزد، قطعات چوب هرکدام به سمتی پرتاب میشوند، کشتی کج میشود، ایستادن سخت. دیوی جونز به من نگاه میکند، تپانچهاش را بالا میگیرد. کلاهم را برمیدارم، دیوی جونز ماشه را میکشد. به عقب پرت میشوم، از میان دود و آتش میگذرم. پیکرم سینهی قطرات باران را میشکافد، چقدر افتادن طول میکشد. میانهی راه چشمانم را میبندم، امروز همهی مردانِ کشتی من در گنجهی دیوید جونز اسیر شدند، من اما دویست و سیزده روز است که گوشهی گنجهاش نشستم.